نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





غزل مرگ

امشب از درد جدایی به لب آمد جانم

غزل مرگ در آغوش اجل می خوانم

سینه ام تنگ و گلو بغض غریبی دارد

یا رب از کار دل و دهر و فلک حیرانم

شب پایان من است امشب و ایام فراق

به جهنم روم از آتش عشقش ، دانم

من اسیر لب و لعل و خط و خالش گشتم

نرود یاد من از یاد که جاویدانم

فتنه ی عشق گریبان من خسته گرفت

مست چشم و نگهش سست نمود ایمانم

سخن تلخ مکن از تلخی هجران باشد

منم امروز که از دست دلم ویرانم

دوستانم همه رفتند و منم خواهم رفت

که مرا چند صباحی به جهان مهمانم

هادیا ، پند رفیقان همه از خوبی نیست

چه بسا دوست که شاد است از این پایانم

 






[+] نوشته شده توسط ابوذر در 22:30 | |







دو خط موازی...

دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد



آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد


و در همان يک نگاه قلبشان تپيد

و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند


خط اولي گفت




ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم

و خط دومي از هيجان لرزيد

خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ

من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام


خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت



خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت


در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند

و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند


دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه


خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند

خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد


آنها از دشتها گذشتند


از صحراهاي سوزان

از کوهاي بلند

از دره هاي عميق

از درياها

از شهرهاي شلوغ

سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند


رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد



فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت



پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است



شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد



ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد



فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است

و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت


شما به هم مي رسيد

نه در دنياي واقعيات

آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد


دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند


اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت



آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند

خط اولي گفت : اين بي معنيست

خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟

خط اولي گفت : اين که به هم برسيم

خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند


يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد




خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم

خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم

خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت

و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش


نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد


و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 21:46 | |







کوچه

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه
جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران
است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم
بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي
دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي دردامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

 


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 16:18 | |







http://www.salijoon.info/mail/871106/1.jpg


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 16:14 | |







خسته شدم.

هی با توام که بی خبر ، دلو سپردی به سفر

منو گذاشتی با دلم بی یه نشونی ، در به در

من با توام ، رفتی کجا ، آهای غریبه آشنا

چه ساده از من ، تو بریدی ، بستی دلو به جاده ها

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

نازتو من نمی خرم

انگار نه انگار که یه روز ، خاطره هامون یکی بود

قول و قرارمون یکی ، حال و هوامون یکی بود

هنوز گل های خشک تو ، رو طاقچه ی اتاقمه

عطر حضور تو ولی تو لحظه های من کمه

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

نازتو من نمی خرم

تو نیستی و صدات هنوز ، مرهم زخم های منه

ترانه ی نگاه تو ، مونس شب های منه

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 16:9 | |







نیمکت خاطرات....

از کنار نیمکت خاطره ها می گذرم....

 

سکوت می نوازد...
و درخت شاهد باران عشقم....
 
با ترانه باد می خواند...
 
دستم گم کرده راهش را ....
بی جهت در جیبم می خزد....
پاهایم سنگین اند...
 
بار غمی به دوش دارم...
 
با هر گامم...
 
زیر پاهایم صدای خش خش رنج پاییز را می شنوم....
و اشکهایم را پشت سر می گذارم...
در بدنم جریان دارد حضورش....
اما با چشمم چیزی جز فاصله نیست...
 
با خود می گویم...
به کجا می روم....
ان چه می جویم چیست؟؟؟؟
در فکر هستم...
من و او اینجا و ناگهان...
با هق هقم دیگر نواختی نیست...
هوا سرد است وتنها می گریم....
به یاد شبی که با او خندیدم....
اه من در کنار او و حضورش....
عاشقانه زیر باران رقصیدم....
و عطر نابش را بوییدم....
خندیدم... 

از غم چشمهایم رنجیدم...
همه را پوستم گواهی می دهد...
عاشقانه .بی ترس.بی ارز....
زیر بوسه های اسمان...
 
دستهایم را گرفت....
 
محو گرمای وجودش بودم که...

در دلم عشقی جاودان را نوشت...
جلوی این نیمکت....
به درخت شاهد چشم میدوزم
 
تکرار می کنم بودنش را...
و از نبودنش اینجا تنها می سوزم....
باد سردی می وزرد...
دستهایم گم می شوند در جیبم...
و تنها به تنهاییش و تنهاییم می اندیشم....
چشم های خسیم را می بندم...
و چشمهای زیبایش را می بینم....


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 15:39 | |







خداییش بد منو تنها گذاشتی...

خداییش این طوری بود حال و روزم

خداییش حقمه اگه بسوزم؟؟؟؟

من و از دست حرفات خسته کردی...

خداییش بد منو وابسته کردی...

اخه تو مشکلم رو می دونستی...

خداییش تو می خواستی می تونستی...

جواب مهربونیمو ندادی...

نگو نه قدرمو نمی دونستی...

منو از دست حرفات خسته کردی...

خداییش بد منو وابسته کردی...

جوانیمو ازم راحت ربودی...

خداییش اون که می گفتی نبودی...

انصافا تو رفاقت کم گذاشتی...

من عاشق رو اصلا دوست نداشتی...

دل تنهام که رسما با تو بود

خداییش مشکل از من یا تو بود...

حالا که رفتیو از من جدایی....

سوالم اینه حقم بود خدایی؟؟؟؟

خداییش حقمه تو اوج دردم....

پیشم باشی و دنبالت بگردم...

بهم عاشق شدن رو یاد دادی...

خداییش ساده بودم میدونستم....

زیادی تو رو سر تر میدونستم...

منو از دست حرفات خسته کردی....

خداییش بد منو وابسته کردی....

جوانیمو ازم راحت ربودی...

خداییش اون که می گفتی نبودی...

من عاشق رو تو تنها گذاشتی...

اصلا چی شد رو عشقم پا گذاشتی؟؟؟

خداییش یادتم هر جا که باشم...

خداییش عشقمی اگه نباشم....

منو به بدترین شکل جا گذاشتی...

خداییش بد منو تنها گذاشتی...


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 15:33 | |







خسته شدم

هی با توام که بی خبر ، دلو سپردی به سفر

منو گذاشتی با دلم بی یه نشونی ، در به در

من با توام ، رفتی کجا ، آهای غریبه آشنا

چه ساده از من ، تو بریدی ، بستی دلو به جاده ها

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

نازتو من نمی خرم

انگار نه انگار که یه روز ، خاطره هامون یکی بود

قول و قرارمون یکی ، حال و هوامون یکی بود

هنوز گل های خشک تو ، رو طاقچه ی اتاقمه

عطر حضور تو ولی تو لحظه های من کمه

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم

نازتو من نمی خرم

تو نیستی و صدات هنوز ، مرهم زخم های منه

ترانه ی نگاه تو ، مونس شب های منه

خسته شدم از این به بعد ، اسمتو من نمی برم

می خوای بیا ، می خوای نیا ، نازتو من نمی خرم


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 20:36 | |







باز به دنبال پریشانیم!

با همه بی سروسامانیم
باز به دنبال پریشانیم .
طاقت فرسودگیم هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیم .
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیم .
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیم .
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانیم .
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانیم .
حرف بزن ، حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانیم .
آه ! به کجا می کشیم خوب من ؟
پا نکشانی به پریشانیم !
 
 


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 20:34 | |







یه عاشق تنها..

چقدر باید بشکنم تا تو اروم بگیری....

دل زمن بریده ای..

پرسیده ای از من

دل گم کرده ای یا به دیگری دل سپرده ای

هیچ کس عاشقت انگونه که من بودم نیست و نخواهد بود

شریک لحظه های تنهایی ام نشدی

حد اقل در فضای بی کرانه هستی شریک ارزویم باش

ارزویی که داشتن تو هنوز هم ارزویش خواهد بود و به یادگار خواهد ماند

خواستن تو با درد فراق همراهه

که برای قلب کوچیک من خیلی زیاده

در بی نهایت کوچه پس کوچه های خاطرات اشفته و پریشان خاطر به انتظارم

انتظار

انتظاری دردناک

فردا

فردا نیامده مگر فرقی با کنونم دارد

فردا مگر از امروز رنگین تر است

نمی دانی که برای ثابت نگه داشتن احساس کهنه ام چه خون دلها که نخورده ام

می دانی رسوای زمانه شدم

خیالی نیست در این پیچ و خم بودن و نبودنت

از بخت بد من شریانم هنوز در جریانه در بیکرانه ی حسرت و افسوسی که تو برایم به ارمغان گذاشتی

تاب و تب زیستن هم ندارد

نفس کشیدنم انگار زوره وفتی نباشی مگه هوایی هم برای نفس کشیدن هست


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 20:32 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد