نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





زندگی یعنی چه؟

 

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

 

 


زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد،

قدر این خاطره را ، دریابیم

[+] نوشته شده توسط ابوذر در 22:41 | |







خیلی سخته

خیلی سخته که بغض داشته باشی اما نخوای کسی بفهمه....
خیلی سخته عزیز ترین کست ازت بخواد فراموشش کنی....
خیلی سخته سالگرد اشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری...
خیلی سخته روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر میکنی به خاطرش زنده ای...
خیلی سخته که غرورت رو به خاطرش بشکنی..
بعد بفهمی دوست نداره..
خیلی سخته همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی...
اما اون بگه :دیگه نمی خوامت


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 23:9 | |







گناهم را ببخش

 

اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم
یا اگر از روی خود خواهی فقط خود را پسندیدم
اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی
اگر بد بودم و هرگز به روی خود نیاوردی
اگر تو مهربان بودی و من نامهربان بودم
برای دیگران سبز و برای تو خزان بودم
گناهم راببخش ..

[+] نوشته شده توسط ابوذر در 16:23 | |







یکی بود یکی نبود

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

هنر نبودن دیگری !


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 16:2 | |







توی قلبت جایی واسم نیست

 

  توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری..
 اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری
دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست...
 اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست..
 نمی گم داری می گردی دنبال یه عشق تازه
 اما كوله بارو بستی در به روی كوچه بازه...
 تو میری من نمی دونم كه گناه من چی بوده..
 اما هر دلیلی باشه واسه رفتن تو زوده
 توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری...
 اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری..
 دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست
 اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست...
چی بگم من از درونم تو همه چی رو می دونی..
همه حیرتم از اینه چرا پیشم نمی مونی
من هنوزم نمی دونم تو مسافر كجایی...
 نمی دونم كجا میری توی قرن بی وفایی..
 توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری
 اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری...


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 9:49 | |







آواز باد و باران........

 

 

ای مهربـانتـر از برگ در بوسه های باران ....

بیـــــداری ستــــــاره در چـــــشـــــــم جویباران

آیینه نگـــاهت پـــیوند صــبــــح و ســـــــاحل ....

لبخـند گــاهگــاهت صــــبــــح سـتـــــاره باران

بــآزا که در هــوایت خــــامـــــوشی جنـــــونم ....

فریـــــادهــا برانگیــخت از سنــگ کوهساران

ای جویـبار جــاری ، زین سایه برگ مگریز ....

کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران

گفتی : ((به روزگاری مهری نشسته)) گفتم ....

بیـرون نمیتوان کرد (( حتی )) به روزگاران

بیگانگی ز حـد رفــت ای‌ آشـنـــا مپــرهیز ....

زیــن عــاشق پشیمــان ، سرخیـل شرمساران

بیش از مـن و تـو بسیار،بسیار نقش بستند ....

دیــــوار زندگـــــی را ، زیـــن گـونه یــادگاران

وین نغمـه محـبت ، بعــد از مـن و تـو مـاند ....

تا در زمــــانه بـــــاقــی است آواز باد و باران

                                                             

شفیعی کدکنی

[+] نوشته شده توسط ابوذر در 16:4 | |







عشق آن شب مست مستش کرده بود

عکس های عاشقانه فانتزی تخیلی و رویایی

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یارب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق دلخونم نکن

منکه مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 14:50 | |







ميان گريه هايش گفت آري

برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید
نام:  47028547685780379635.jpg
مشاهده: 65
حجم:  73.7 کیلو بایت

 

شبي پرسيدمش با بي قراري

 

 

به غير از من کسي را دوست داري

 

 

دو چشمش از خجالت بر زمين دوخت

 

 

ميان گريه هايش گفت آري

 

 

به دل گفتم که يارم مهربان است

 

 

که اينگونه سراغ دلربان است

 

 

دِلم آوازه دادش ناگهاني

 

 

رُخش با من دلش با ديگران است

 

 

درخت غم در وجودم کرده ريشه

 

 

به درگاه خدا نالم هميشه

 

 

جوانان قدرِ يکديگر بدانيد

 

 

اجل سنگ است و آدم مثل شيشه.

 


[+] نوشته شده توسط ابوذر در 14:39 | |